روحم را،فلسفه و عرفان و ادبیّات و هنر و تاریخ و مذهب سیراب می کرد.حتّی در آن سالها که به خدا معتقد نبودمسالهائی که خدای مؤروثی ام را شکسته بودم و به خدای خویش،خدای جهان هنوز نرسیده بودم،و اصلِ ماوراء الطّبیعه را منکر بودم؛عمیق ترین لذّت هائی که مغز جانم را می نواخت و گرم می کرد،خواندن سرودها و متون نیایش های زیبای ادیان بود.
در الواح سومری و بابلی و آکادی و در متون اوپانیشاد ها و اوستا و ادعیهء چینی های هزاران سال پیش و حتّی نیایش های سرخپوستان آمریکای شمالی،سخنانی می یافتم،که جانم را خبر می کرد؛و زیبائی و جذبه ای احساس می کردم،که در آثار برجسته ترین نویسندگان رئالیست هم عصر و همزبان خودم نمی یافتم.در «زبور داود» و «کتاب جامعه» و «سرودهای اوپانیشاد»،اندیشه ها و عاطفه های آشنائی می خواندم،که با تارهای نامرئی ادراک و احساسم،بازی مأنوس و خویشاوندی داشت.و هرگاه از آن ها به شکسپیر و بالزاک و گی دوپاسان و بن جانسون رو می آوردم،حالت کسی را داشتم که از کنار محبوبش برخاسته باشد؛و پشت نیمکت مدرسه،به درس استاد متخصّص اش گوش بدهد؛از مزرعه و کوه و دریا و دشت،به کارخانه و شهر و سینما و رستوران بازگردد.دانش،مرا هرروز نیرومندتر می کرد؛و هرچه نیرومندتر می شدم،خودآگاه تر و جهان آگاه تر می شدم.آگاهی ام بر طبیعت،مرا از زندان طبیعت آزاد می کرد؛و با آگاهی ام بر تاریخ،آزادی ام را از چنگش به در می بردم؛و همهء رنگ ها و طرح هایش را از جوهر خویش می زدودم؛و شناخت جامعهء بشری،آشنائی با جامعهء خودم،نژاد و محیط خاندانم،مرا از سلطنت اجتماع و سیطرهء محیط رهائی می داد؛و بر آن چه رعیّتش بودم،سلطنت می یافتم.و عرفان و مذهب،مرا از من به در می کرد.
ادامه دارد...